کد مطلب:314046 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:226

سرگذشت این جانب و عنایت حضرت ابوالفضل العباس
آقای مهدی تعجبی، مداح اهل بیت علیهم السلام، نوشته اند:

این جانب مهدی تعجبی (آواره) در آغاز جوانی شخصی منحرف و گمراه بودم. رژیم شاهنشاهی و آن همه مظاهر فساد و انحراف، اكثر جوانان را به انواع تباهی ها دچار كرده بود. به طور خیلی اختصار عرض كنم: به هر طرف كه برای سرگرمی و تنوع روی می آوردیم چیزی جز ضدمذهب و اخلاق نبود. من طبع شعر داشتم و شعر هم می گفتم و مدتی هم با روزنامه ی فكاهی توفیق همكاری داشتم، تا آنكه به یك بیماری غیرقابل علاج دچار شدم، و این ابتلا به حدی بود كه تمام دوستان و بستگان، حتی نزدیكان اقوامم، از وجود من بیزار و خسته شده بودند و به طور خیلی ملموس می دیدم كه به مردنم راضی هستند.

در آن دوران فقر و درماندگی، یك روز با خود تصمیم گرفتم به یكی از بیابانهای اطراف تهران رفته و آنجا بمانم تا بمیرم. بعد از این تصمیم خواستم از مادرم درخواست چای كنم، ولی آن قدر آنها را اذیت كرده بودم كه شرم كردم مادرم را صدا كنم. حدود صدمتر بالاتر از خانه ی ما یك قهوه خانه وجود داشت. با خود گفتم هر طور كه شده دستم را به دیوار می گیرم و به آنجا می روم و چای می نوشم. حدود 50 متر كه از خانه دور



[ صفحه 439]



شدم، به درب یك خانه كه هیئت سقای ابوالفضل العباس علیه السلام در آنجا تشكیل می شد و امروزه خیلی مشهور است، رسیدم. صدای برخورد استكانها را كه در آبدارخانه شسته می شد شنیدم، با خود گفتم من كه راه رفتن برایم مشكل است خوب است به این خانه كه مردم در آن چای می نوشند بروم و من هم پذیرایی شوم، و رفتم.

مداحی مشغول خواندن شعری بلند در مدح حضرت عباس علیه السلام بود. شعر وی زیبا و پر از ذكر معجزات و كرامات حضرت عباس علیه السلام بود. مردم گریه می كردند و من هم گریه كردم؛ چه گریه ای؟! بعد از اتمام مداحی، همه ساكت شده و به نوشیدن چای مشغول شدند. ولی من از شدت گریه لباسم خیس شده بود، ناچار چون همه به من نگاه می كردند؛ از آنجا بیرون آمدم و با خود گفتم كه اگر حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام این همه كرامت دارد خوب مرا هم شفا بدهد!

خلاصه خیلی فشرده بگویم كه، آقا شفایم داد! به طوری كه اطبا و همه حیران ماندند و جشن برپا كردند.

ولی من از حق نشناسی باز هم دنبال انحراف رفتم و به جای شكرگزاری به درگاه خدای متعال، كه به وسیله ی این بزرگوار مرا شفا داده بود، مع الاسف به خطاهای گذشته ادامه دادم تا اینكه شبی در عالم خواب دیدم محوطه ای به اندازه ی ورزشگاه امجدیه ی تهران وجود دارد كه جمعیت بیشماری روی بام آن ایستاده و داخل محوطه را تماشا می كنند و از شدت وحشت همه می لرزند. من هم نگاه كردم شیری به بزرگی یك اسب را دیدم كه دور میدان راه می رفت و غرش می كرد و از صدای غرش او همه چیز می لرزید. ناگاه درب محوطه باز شد و مردی قوی هیكل، زیبا و پرصلابت وارد شد كه یك دنیا وقار و شوكت در سیمایش موج می زد. حیوان خود را روی پای مرد انداخت و او نشست و با یك دست پشت شیر را نوازش می كرد و دست دیگرش را مردم به ترتیب می بوسیدند. من هم میان جمعیت جلو رفتم و وقتی خواستم دستش را ببوسم او دستش را كشید و روی خود را از من برگرداند. من خیلی غمگین و شرمنده شدم. از جمعیت سؤال كردم چرا این آقا نمی گذارد من دستش را ببوسم؟ ناگاه طوری شنیدم گفت: خجالت نمی كشی، مگر این آقا تو را شفا نداده است؟! حیا كن!



[ صفحه 440]



از خواب بیدار شدم. خواب یعنی چه؟! از دنیایی به دنیای دیگر برگشتم و همانجا به درگاه پروردگار مهربان از همه چیز توبه كردم. تمام اشعار فكاهی و هجویات و هزلیاتم را كه مشتری خوبی هم داشت آتش زدم و عهد كردم كه دیگر به جز مدح آل رسول شعر نگویم و به لطف پروردگار تا امروز كه 56 سال از عمرم می گذرد بر عهد خود پایدار مانده و به لطف خدا باز هم خواهد ماند.

شعر زیر، سروده ی صاحب همین داستان است، كه ذیلا می خوانید:



ای ابوالفضل كه محبوب خداوند جهانی

مرتضی را تو فروغ بصر و راحت جانی



آسمان شرفی، طارم اجلال و شكوهی

مظهر كامل حریت و ایثار و توانی



سالها بگذرد از كرب وبلا باز در عالم

همه جا دادرس و یاور محنت زدگانی



درشگفتند خلایق همگی از ادب تو

به وفا مظهر و ضرب المثل پیر و جوانی



نه امامی نه پیمبر ولی از فضل الهی

به برآوردن حاجات هم اینی و هم آنی



از تو زیبنده بود ای سر و جانم به فدایت

كه علی رغم عطش ز آب روان اسب برانی



خون پاك تو و مولای تو احیاگر دین شد

ورنه امروز نمی بود ز اسلام نشانی



دشمنت خط امان داد در آن معركه، غافل

كه به مخلوق تو خود كاتب سرخط امانی



هست از قائم آل نبی و حجت برحق

به ابی انت و امی ز مقام تو بیانی



سزد (آواره) كه بر منزلت خویش ببالد

اگر او را ز كرم خادم درگاه بخوانی